سـارا اَنـار دارد!

39. مرسی!

/ بازدید : ۲۵۶

خدایا وقتی یکی رو وارد زندگیم میکنی که خیلی به عقاید و خواسته هام نزدیکه

اما اخر و عاقبتش نه مطلقه خواهشا اون ادم اصلا نیاد تو زندگیم!

چون بیشتر از هر چیز دیگه ای گند میزنه به حالم...

۳۸. کی به اینجا رسیدم؟

/ بازدید : ۵۳۴

میدونی چقدر سخته دیگه حتی حوصله توضیح دادن حالتم نداشته باشی؟ 

چقدر بده که دور و برت پر باشه از سوژه و ایده نوشتن ولی قلم که به دست میگیری و شروع که میکنی به نوشتن نوشته اون چیزی از آب درنیاد که خودت میخواستی؟ 

میدونی چقدر سخته که انقدر حالت بد باشه که دیگه حوصله انجام دادن کارهایی عاشقشون بودی رو نداشته باشی؟ 

چقدر بده فرصت های شغلی میلیونی که بهت میشن رو از دست بدی؟ و اونا با تعجب بهت زل بزنن؟ 

مردم نمیفهمن... حق هم دارن...

اگه با این وضعیت پیش برم از پا میفتم... 

میترسم... میترسم که این امید دادنام به خودم الکی باشه... که اثری نداشته باشه... که سرانجامی نداشته باشه... که من دیگه اون آدم قبلی نشم...

اگه احتمالا یه مدت ننوشتم به همین دلیله...

من دیگه حال و حوصله خودمم ندارم... 

ولی حیف از این عمر... حیف از این جوونی که میگذره...


37. می دونستی؟

/ بازدید : ۳۸۴

از من میشنوین نخونین این مزخرفاتو...


این روزا تو هر کانالی که از بچه های وبلاگی عضوم

یا هر وبلاگی که می خونم

می نویسن که فلان دیدار وبلاگی! با یک هدیه وبلاگی! با یک دوست وبلاگی!

یا ارسال بسته پستی! با فلان هدیه! با فلان کتاب! برای فلان دوست وبلاگیم!

با چه به به و چه چهی هم توضیح میدن...

حتی چند وقت پیش یکیشون از دیدار با تو نوشته بود...

الانا دیگه برام هیچ اهمیتی نداری

نه دوست دارم نه ازت متنفرم ولی تاثیر بدی رو زندگیم گذاشتی 

نمیدونم من همیشه تو دنیای واقعی تو دوستی پیش قدم بودم ولی هیچوقت اهل دنیای مجازی نبودم و نیستم

ولی هیچ خبر داشتی، هیچ میدونستی اولین نفری و تنها فردی که از دنیای مجازی من ملاقاتش کردم تو بودی؟ 

اولین نفری و تنها فردی که خواست از این دنیای مجازی بهم هدیه بده تو بودی؟ 

یه کتاب شعر از فروغ با جلد قهوه ای که من قبولش نکردم...

حق داشتم نه؟ 

حالا دارم فکر می کنم اصلا اون کتاب مونده هنوز یا...

یا... یا...

بیشتر فکر می کنم به سرنوشت یا دچار شده باشه...


+ البته زیاد تعجبی نداره... من همیشه سعی کردم معنی واقعی رفاقت رو بفهمم و حفظ کنم ولی متقابلا...

حتی تو دنیای واقعی...

چرا هر کی هر طوریه، دقیقا به پستش مخالفش میخوره؟؟ 

36.منِ قبلی! منِ حالا!

/ بازدید : ۳۰۵

قطرات پیوسته آب از سر تا پای وجود نحیفم را می پیمودند و نوازش کنان به کف حمام می رسیدند یا من مجبورشان کرده بودم؟ نمیدانم!

به هر حال سرنوشتشان این بوده که چرخه حیاتی تکراری را بپیمایند. چه در حمام باشد و چه دستشویی و چه حتی برای آب دادن گلها که دیگر در آنجا عمری خاتمه یافته خواهند داشت...

رو برگرداندم به سمت دوش. نوری از دریچه کوچک به داخل حمام می تابید و روی دیوار و تکه ای از دوش حمام خودنمایی می کرد. عبور نور از شیشه شامپو آبی و زرد رنگ سبب شده بود طیف رنگی که کنار هم ایجاد میشود، زیباتر به چشم آید.

خواستم باز هم خودم را گول برنم. یادم آمد خیلی وقت هاست که دیگر با چنین چیزهایی شاد نمی شوم...

35. تنهایی خود را بگذارید دم کوزه آبش هم نوش جانتان!

/ بازدید : ۲۳۱

وقتی دیگران ترا نمی فهمند
و تو هی سعی در توضیح تنهاییت داری
مثل این میماند که بخواهی خودت را به زور در دل کسی جا کنی! به زور کسی را مجبور به فهمیدن حرف هایت کنی! به زور کسی را مجبور به گوش دادن به حرف های مزخرفت کنی!
مگر می شود؟!
دقیقا مثل اینکه سیب بخوری و انتظار داشته باشی طعم هلو داشته باشد!
یا خیار را پوست بکنی و انتظار داشته باشی از داخل اش موز بزند بیرون!
همان قدر نفهم! همان قدر نشدنی!
تنهایی گاهی همان سوییشرت گشادیست که ازش تنفر داری و به تن ات زار می زند ولی مجبوری پاییز امسال را هم تحمل اش کنی...
تنهایی شاید همان خط لبخند ساختگیست که توی جمع دوستانه دور لبانت نقش می بنند تا کسی را از حال درونت، از غم دلت، از راز زیبایت آگاه نکند...
تنهایی گاه همان لحظه توی اتاق پرو مغازه است که به جای لباس نو، به تنت زار می زند...
تنهایی شاید همان درد پریودیست که به وقتش دمار از روزگارت درمی آورد و تو شروع می کنی به بهانه گیری، به عین سگ پاچه گرفتن...!
و شاید همان گوشواره های بدقواره آویزان از گوش هایت که هیچوقت از گوشهایت جدایشان نمیکنی!
تنهایی شاید همان دردل های زنیست که به شکل رژ لب قرمز رنگ روی لب هایش می نشیند...
یا دردهای مردی که به شکل دود از سیگارش جان می کند...
کسی چه می داند؟
تنهایی شاید شبیه خیلی چیزهاست...
تنهایی دردناک است...
تنهایی درد و است و رنج است و عذاب...
می فهمم... اما سخت نگیرید... سخت که بگیرید توضیح دادنش مثل فرو کردن فیل در سوراخ سوزن است!!!
گاهی سکوت کنی بهتر است...
زیرا چنان از سمت این مردم قضاوت می شوی که خودت هم انتظارش را نداری...

34. گاگول نباشیم!

/ بازدید : ۲۲۶

خیالم خام بود
که فکر میکردم هر چه بیشتر بی تفاوت باشم
هر چه بیشتر دوری کنم
خودشان می فهمند قدر خوبی هایم را
این آدم های نمک نشناس فقط بلدند فراموشت کنند
هر چه دور تر شوی، زودتر فراموش خواهی شد
و این رابطه مستقیم دارد با خوبی هایت
رابطه مستقیم دارد با گاگول بودنت!

33. درست مثل بعضی ها!

/ بازدید : ۲۳۸

قرص های مبارزه با میگرن لعنتی از بدترین و تلخترین قرص هاست... آنهایی که میگرن داردند و قرص هایش را می خورند خوب می فهمند حرفم را! به خیال خوب کردن حالت تا نصفه های شب دریل به دست در حال سوراخ کردن معده ات هستند!
دقیقا حکایت بعضی آدم هاست! که به خیال خوب کردن حال و هوایمان، می آیند و گند می زنند به زندگیمان هم!
گند میزنند به هر آنچه که نباید!

32. زیبایی به شرط...؟!

/ بازدید : ۲۱۹

در کشوری زندگی میکنیم که
مردانش زیباپرست مطلق اند
برای اندام و رنگ پوست و رنگ چشم ورنگ ناخن و رژ لب زن جان میدهند
میپرستند این همه زیبایی را
اما وقتش که برسد
همین مردان زیبا پرست
تو را منفورترین موجود روی زمین میخوانند
یا به قول خودشان:
" روی اعصاب ترین موجود روی کره زمین "
که تحمل اش حتی ثانیه ای سخت و طاقت فرساست
بانو!
آن هایی که ترا زیباترین میخوانند، حتی به زمان بی حوصلگی ات
حتی به وقت دلتنگی ات
حتی به زمان عاشقانه هایت
حوصله ترا نخواهند داشت
مردان سرزمین من به زنان نگاه ابزاری دارند
جنس زیبای مرغوبی که ارضا کند نیاز بدن اش!
مراقب خودت باش بانو!

31. سوژه من کجایی؟ دقیقا کجایی؟

/ بازدید : ۲۶۴

دو روز است حالم به طرز عجیبی خوب است! درست مثل قدیم ها! قدیم ها که چه عرض کنم! مثل زمستان دو سال پیش یا بهار و تابستان سال قبل! 

خدا را شکر که خوبم! همین! دست یافتن به حال قبلی من برایم آرزویی دور شده بود... 

امروز قرار بود بزنم بیرون برای عکاسی... نرفتم! البته تنبلی کردم و گوشی به دست افتاده بودم به جان اسباب خانه!

دوست دارم کتاب بخوانم... کتاب را که باز میکنم باور کنید حتی به یک صفحه نرسیده بسته میشود...

دوست دارم بنویسم.. قسمت یادداشت ها را که باز میکنم هیچ به هیچ... آس و پاسم... نه سوژه ای برای نوشتن هست و نه کلماتی درست و ردیف... رشته کلام از دست من خارج شده... حتی روزهای قبل که حالم گاه ناخوش بود و حس خوبی برای نوشتن، چه فرصت داشته باشم و چه نه، سر باز میزدم از نوشتن...

گاهی که سر صحبتم با یکی باز میشود انقدر حرف میزنم توی دلم با خودم فکر میکنم الان طرف میگوید: " بابا نترکی یخورده نفس بگیر یا به اون انگشتا برا تایپ کردن یه استراحتی بده" ولی انقدر دلخورم... اما بحث تنها بحث دلخور بودن نیست! بحث پذیرفتن آدم هاست که من خوب توانسته بودم با عقیده و فرهنگ و شخصیت هر کسی کنار بیایم و قبولش کنم اما گویا کنار آمدن با بدی کتر من نیست...! که باید کم کم عادت کرد وگرنه...

یادم می اید سر همین موضوع در کلاس آمار استاد تنها با یک کلامم به من گفته بود: " شما معلومه آدمی هستید که خیلی حرفا تو دلشه " 

بگذریم... حالا سعی کنید با من هم صحبت نشوید شدید هم که خدا به دادتان برسد ولی بیایید کمی آدم های اطراف را درک کنیم... بعضی هامان زخمی داریم که سعی می کنیم با همین حرف زدن به دیگران بفهمانیم چه زخم عمیقی بوده و بعدا میفهمیم که قضاوت شده ایم....!

+ دعا کنید من باز بتونم بنویسم که بدون نوشتن هم کورم هم فلجم هم کرم هم... :) یعنی در این حد وضعیت وخیمه :) 

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان