سـارا اَنـار دارد!

19. قطعا خواهم نوشت

/ بازدید : ۱۹۲

سلام 

سلام به تمامی کسانی که مرا میخوانند. وبلاگم را. نوشته هایم را. احساسات و روزانه هایم را.

کسی اینجا به قدر نبودن به قدر نداشتن چیزی که قبلا فراوان داشته است دلش برای نوشتن تنگ شده... اما زندگیست و گاه آدمی را چنان سرگرم می کند که وقتی برای انسان باقی نمی ماند... وقتی برای چیزهایی که دوست دارد مثل نوشتن... مثل عکاسی... 

این هفته را آنقدر بی خواب و آنقدر خسته بودم تمامی کلاس های دانشکده را با بی حالی گذرانده ام... فکر آینده و یادگیری بعضی مسائل و زبان های برنامه نویسی و قسمت هایی از کامپیوتر را نیز به آن اضافه کنید... مغز من گنجایش این همه فکر و خیال را ندارد و از استرس شبیه یه دیو دو سر شده ام که هیچ کس نمی تواند به او نزدیک شود... 

قطعا خواهم نوشت... از اتفاقاتی که اخیرا افتاد... از تصمیماتی که اختیرا گرفته شد... و از رفتارهایی که از خودم دیدم و کمی مرا در شک فرو برد و کمی مرا از دست خودم عصبانی کرد... اما قبل از همه این ها من یک دانشجوام و واقعا این همه فکر و خیال برای آینده و کار، یادگیری، درس، پروژه و ... نیرویی برای من نگذاشته... البته شاید به قول خیلیا ها حساسم و مقابل زندگی گارد گرفته ام... زیادی سخت گرفته ام... حق دارند...

ولی باز خواهم نوشت... باز عکاسی خواهم کرد...

ولی لطفا دعایم کنید...

اراتمند شما: سارا 

18. همیشه برسیم به روزهای خوب :)

/ بازدید : ۲۰۲

توی رختخوابم غلت میخورم. خوابم نمیبرد. هی به خودم فحش میدهم! دیوانه وار مغزم پر از حرف هاییست که خودم به خودم میزنم. مغزم از این حرف ها و گله ها به جوش آمده. ذهنم پر شده از محتویات امتحان فردا. درد امانم را بریده. هنوز میگرن را باور ندارم... خسته و بی رمق، چشمانم را به امید خواب شیرین روی هم میگذارم، چشمانش رو به رویم ظاهر میشوند... ‌چشمانم را باز میکنم... درد امانم نمیدهد... نمیدانم الان کجاست... چه میکند... حتی فاصله زمانیمان را هم نمی دانم. این برای من درد است... عذاب است... خبری از او ندارم... دلتنگی امانم را بریده... دلم به حال کسانی که با آنها درد و دل میکنم میسوزد... بیچاره ها گناه که نکرده اند... گاهی حس میکنم از دستم کلافه اند... 

یاوه گویی هایم ادامه دارد... مینویسم... پاک میکنم... دوباره مینویسم... قبلا ها بهتر مینوشتم. زمانی که خوب بود حالم.

.. قبلتر از آنکه ضربه ها را پشت سر هم بر جان نحیفم وارد کنند... قبلتر از وقتی که رفقا وقت کنند و پشت سر هم خنجر بزنند... من میبخشمشان... دردم از این نیست... دردم این بود که تاثیرش تا مدتها در ذهن و قلبم جا ماند... دردم این بود که زندگیم را تغییر داد... مسیرم را... رفتارم را... دیدم نسبت به دنیا و آدمها را... 

همه این ها درد داشتند برایم... اما باز کنار آمدم... من آدم نبخشیدن نیستم... آدم کینه نیستم... اما بدجور زخمیم... و همین زخم هاست که باعث شده تا فرسخ ها دور از انسانها باشم... به هیچ کس نزدیک نشوم جز تنی چند... 

حال و احوالم، روزگارم خوب است. اما گاهی بعضی چیزها، بعضی رفتارها، بعضی کارها امانم را میبرد... گاهی دلگرفتگی الکی که وقت و بی وقت سراغم را میگیرد، امانم را میبرد... 

از خودم میپرسم قبلترها چطور بودی؟ چطور همیشه حالت خوب بود؟ دنیایت خوب بود؟ زندگی خوب بود؟ مثل همان دختر قبلی باش... 

میشوم... به خودم قول داده ام... اما من هم انسانم... انسانی در کالبد یک زن... ظریف و شکننده... از هر حرفی و رفتاری... پس بعد این همه اتفاق حق دارم... اما ببشتر از این نباید طول بکشد... پرونده تمام اتفاقات باید هر چه زودتر بسته شوند... و سال بعد بهتر از امسال... بهتر از هر سال... و با قدم هایی بلندتر به سمت هدفها... به سمت کار، درس، نوشتن، عکاسی، موسیقی، به سمت بوسیدن دستهای مادر.... به سمت گرفتن دستان خدا...

17. بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟

/ بازدید : ۲۲۲

چشم هایش رنگی نبود که بگویم زیر باران رنگ عوض می کرد
سیاه سیاه بود
عین روزگارم
اما من چشم هایش را دوست داشتم
سیاهی هایش را
می خواستم مال من باشند
حتی اگر زیر باران رنگ عوض نکنند
من سیاهی چشمانش را می خواستم
همان هایی که رنگ عوض نمی کنند
همان هایی که تک رنگ اند
ناب اند و خالص
راستی
بالاتر از سیاهی رنگ هست؟


+ به یک جفت چشم سیاه که بشینیم صبح تا شب تماشاش کنیم نیازمندیم :) 

16. سطحی نو!

/ بازدید : ۲۰۱

خنده ام گرفته بود از کارهایش! از رفتارش! حرف هایش! 

معاینه که کرد و آن دستگاه را که من تا به حال توی عمرم ندیده بودم گذاشت کنار، گفت: " دخترم میگرن داری "

پشتش را که به من کرد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. توی صورت خواهرم نگاهی کردم و خنده ای کردم. نمی شد جلوی خودم را بگیرم. این پیرمرد حدودا 70 ساله به طرز شگرف آوری بامزه بود!

خواهرم اما خشکش زده بود! انتظار میگرن را نداشت. نگاهم کرد و لبخندی از سر غم زد!

اما مرا می گویید؟! انگار نه انگار!!! " خوب باشه یه میگرنه دیگه!!! چی شده حالا مگه!!! "

نمی دانم چرا اصلا عین خیالم هم نبود. نمی دانم این سطح از بیخیالی برایم خطرناک است یا اینکه همیشه امیدوار بوده ام. همیشه خندیده ام در بدترین شرایط. گاهی در اوج ناامیدی مطمئن بوده ام زور خدایم به زور تمامی مشکلات می چربد.

نمی دانم شاید هم اصلا درست نیست این بیخیالی... به مادر نگفتیم... طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم... توی خانه اما هر کس شنید خشکش زد! " یه میگرن این همه بند و بساط داره؟ جمع کنید بابا! "

احتمال می دهیم سردرد "ر" هم به همین دلیل باشد

اما راستش را بگویم انتظار میگرن را نداشتم. ولی خوب باز هم شکر :) 

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان