سـارا اَنـار دارد!

52. حس و حالی که میشناسیش‌...

/ بازدید : ۴۱۰
هممون از جنس اونایی هستیم که فرق میکنه!
یکی با توجه و فکر و خیال زیاد متفاوته و یکی با بی خیالیاش!
به شخصه اگه بخوام و حق انتخاب داشته باشم که جزو کدوم یکی از این دسته ها باشم، مطمئنم که اولی رو انتخاب نمیکنم! چون به شخصه عواقب زیادی ازش دیدم و خوب خوب اذیت شدم!
این روزها با تموم حس و حال خوبی که دارم، با تموم فکر و خیالاتی که سعی کردم بذارم کنار، هنوزم درگیر فکر و خیالاتم! این روزا یه روی دیگه از خودم رو دارم می بینم! 
یه کسی که قبول کرده به کسی که عاشقش باشه نیاز داره...! 
عجیبه!
این عجیبه شاید برای شما قابل درک نباشه ولی برای خودم و خانواده ای که خوب میدونن از مخالفین سرسخت ازدواج و عشق و عاشقی و از این قبیل فازها هستم، به معنای حقیقی کلمه عجیبه!
نه! من هیچ کدوم از عقاید قبلیم تغییری نکرده!
من هنوزم معتقدم عشقی هیچوقت وجود نداره! من هنوزم معتقدم عشق سیاست داره و غرور! من هنوزم معتقدم عشق برای چند سال اوله و به مرور کمرنگ میشه! من هنوزم معتقدم عشق قبلی یه جایی تو دل عاشقش داره! من هنوزم معتقدم عشق بخاطر نیاز شکل میگیره! من هنوزم... یک کلام! من هنوزم عشق رو باور ندارم!
ولی میون این همه این حرفا و عقاید سرسختم من هیچوقت غریزه ای که دارم رو کتمان نکردم. من هیچوقت نگفتم نیاز ندارم. من هیچوقت ادعا نکردم از عشق خوشم نمیاد! من هیچوقت حقیقت رو سرکوب نکردم ولی همیشه گفتم دردسر و عذابی که داره رو هیچوقت به تنهایی ترجیح نمیدم و نخواهم داد..
اما این میون انگار هممون دلمون میخواد یه راهی، یه چیزی، یه کسی، یه کسی و یه کسی باشه که با اون بتونیم این عقاید مزخرف و سرسختمونو زیر پا بذاریم و دستشو بگیریم و تا ته دنیا بیخیالی طی کنیم! یه بیخیالی از جنس آرامش...
ولی گاهی به خودم میگم: " هیچ کسی قرار نیست بیاد! مثل آدم زندگیتو بکن " 

+ ماجرای دو دوستی که تو چاپخونه عاشق خواهر بزرگترم شده بودن خیلی جالب بود. الان خواهرم ازدواج کرده. اینو فقط نوشتم که یادم بمونه.

51. برای من که جز خزان ندیده ام در این جهان... سپیدی گلوی تو بوی بهار میدهد :)

/ بازدید : ۳۱۵
حس خوب بیرون زدن از محیط کار 
و رو به رو شدن با باران بهاری را 
هندزفری به گوش و قدم زنان 
تا رسیدن به ایستگاه را 
و خیس شدن زیر باران بهار
بی توجه به نگاه های مردم را
چشم دوختن به آسمان ابری را 
سرسبزی درختان خیابان از شوق بهار را 
ریختن شکوفه های سفید و صورتی را 
مگر می شود دوست نداشت؟ 
مگر می شود عاشق این همه زیبایی نبود؟ 

+ له لهم ولی خوشحال :)

50. خوبه که...

/ بازدید : ۳۷۰

خوبه که صبح به زور چشمامو باز میکنم و از جام بلند میشم و چشامو تا برسم به دستشویی انقدر می مالم تا از کاسش دربیاد :)

خوبه که نیم ساعت میشینم آرایشم میکنم و به خودم میرسم تا مرتب و آراسته برسم دانشگاه :) هر چند همه معتقدن اصلا آرایش نمیکنم :دی 

خوبه که بعد کلی درس و خستگی وسط کلاسا میرم حیاط پشتی دانشکده و از نسیم سرد بهار و سرسبزی و صدای گنجشکا ذوق زده میشم :)

خوبه که بعد کلی خستگی و له شدن میرم بدون نوبت غذامو از سلف میگیرم و بدو بدو میرم شرکت :) 

خوبه که مسجد درست رو به روی شرکته و قبل هر چیز نمازمو میخونم با خیال راحت :)

خوبه که وقتی آقای محمودی، آقای مرادی درو به روم باز میکنن با لبخند بهشون سلام میکنم :)

خوبه که به خانم یکتا که میرسم ایشون با احترام و بزرگواری خودشون بلند میشن و جوابمو میدن :)

خوبه که تو اتاقم یه همکار شوخ دارم که هر لحظه یه چیزیو سوژه کنه و بخندیم :) 

خوبه که تو اتاقم یه همکار شکمو دارم که هر چی که بهشون تعارف میکنم رو رد نمیکنه :)

خوبه که ساعت ۵ با کلی خستگی و باز با همون لبخند همیشگی به همه خسته نباشید میگم و خداحافظی میکنم :)

خوبه که طول راهو لذت میبرم از هر چیزی :)

خوبه که به خونه که میرسم صدای خانوادم تا حیاط میاد و باعث میشه خدا رو شکر کنم که هنوز دارمشون :)

خوبه که آبجی یا مامان برام چایی تازه دم بیارن و من با بیسکوییت بخورم :)

خوبه که تا ساعت ها با آبجیام و داداشم حرف میزنم و خسته نمیشم :) 

خوبه که موقع فیلم دیدن عادت کردم سرمو میذارم رو پای مامان :) 

خوبه که شب با چشمای نیمه باز میرم تو رخت خواب :) 

خوبه که... :)

چقدر خوبه این زندگی معمولی :) 

چقدر خوبه :) 

49. عنوان نداریم آقا ولمون کن دیگه اه

/ بازدید : ۳۱۶

چرا انقدر آشغالیم آخه 

48. همین قدر ساده...

/ بازدید : ۳۵۷

من از این فاصله فاصله ها دلگیرم...

47. و منی حبس شده در تن من... شکوه کردم گر به شلاغم ببند

/ بازدید : ۲۶۰
این حسی که نمیدانم نامش چیست، چطور با من عجین شده...
چطور یک گوشه مرا گیر آورده و دست و بالم را بسته...
این حسی که صبح تا شب شاید قریب به هزار بار تلگرام را باز می کنم و هیچ پیامی از هیچ احدی نمیبینم، که هزاران بار لیست مخاطبین را بالا پایین میکنم و با دیدن عکس جدید یکی از مخاطبان شروع به چک کردن پروفایل و عکسش میکنم چیست...
که هزاران بار وبلاگ را باز میکنم و نوشته های جدید وبلاگها را بی هیچ میلی نظاره میکنم... که دنبال کنندگان را تک تک از آخر به اول، از اول به آخر مرور میکنم...
این حس که دو دستی چسبیده ام به عدم بروز احساسات، به عدم بروز دلتنگی ام، به عدم ایجاد مزاحمت برای خیلی ها، به عدم افسوس خوردن به غم و غصه و مشکلات دیگران، به تکیه بر خودم، به حساب نکردن روی هیچ کسی، به انتظار نداشتن از دیگران، به... به...
این حس چه نامی جز تنهایی می تواند داشته باشد؟ 
این رفتارها عمق فاجعه را می رساند... که تنهایی من ته کشید... سوخت...
بدتر از این نخواهد شد...
البته از این وضع کاملا راضیم... 

46. والا آخه!

/ بازدید : ۳۳۰

دل لعنتی تنگ است :(

دل لعنتی خر است :/

دل لعنتی غلط کردست :|

45. تو مرا بیخبر از خود مگذار...

/ بازدید : ۳۴۹

این روزها سعی میکنم خوب باشم. خودم را درگیر هیچ احدی نکنم. بی تفاوت باشم به هر حرفی و هر نگاهی. زندگی برای خودم دقیقا عین قبل ها.

تو نیستی. من هم نیستم. مایی وجود ندارد. و این عین حال خوب من است.

اما دروغ چرا! هزاران هزار فکر و خیال شبانه روز مرا رها نمیکند. دقیقه ای، لحظه ای از این دنیا را نمیخواهد من برای خودم باشم. فکر و خیال ها... قضاوت ها... دعواهای خودم با خودم که "سارا خفه شو" که "سارا خجالت بکش" که "سارا به تو ربطی ندارد" که "سارا قضاوت نکن" که‌... که...

ولی تو مرا بی خبر از خود نگذار... نگذار که باز فکر و خیال بیاید سراغم... نگذار که باز قضاوت کنم... نگذار که باز از تو متنفر شوم...

میدانی؟ من در عمرم یکبار و فقط یکبار از یکی متنفر شدم... یکبار و فقط یکبار یکی را نبخشیدم... و دیدی چقدر حالم بد بود... نگذار حالم بد شود...

تو مرا بی خبر از خود نگذار...

اما باز سخت سخت چسبیده ام به عقل و منطقم و عمرا رها کردنشان را نمیخواهم! عمرا دست دادن به احساسات و باز با پوچی مواجه شدن را نمیخواهم...

اما تو مرا بی خبر از خود مگذار...

منم و خانه ای که در آن احساس آرامش دارم. منم و خانواده ای که کنارشان حالم خوب است با تمامی دلخوری ها... منم و ذوق زدگی های کوچک

و این یعنی من خوبم و میخواهم خوب باشم. این یعنی در سال نو قدمی بزرگ برداشتم. این یعنی سال قبل را دور ریختم. این یعنی...

و این یعنی ها را شما برایم بگویید... بگدارید فکر کنم زیبایی ها وجود دارند هنوز... که شادتر باشم...


بعدا نوشت: از بدترین خواب هایی که همیشه میبینم و دیشب هم دیدم...

بهتر است بگویم کابوس... وحشت... 

ولی این بار فرق داشت.. آنقدر از نزدیک نظاره گر همه چیز بودم که دلم میخواست همانجا توی خواب از ته دل فریاد بکشم...

ولی این بار آنقدر بد بود که باعث شد ساعت ۳:۴۰ دقیقه از خواب بپرم و تا اذان را خوابم نبرد... 

ولی اینبار انقدر سخت بود که بعد از بیدار شدن از ان کابوس وحشتناک از خدا از ته قلبم یک چیز خواستم... که اگر قرار است واقعا چنین اتفاقی بیفتد جان مرا هم بگیرد...

با بیخوابی بعد از ان کابوس رفتم سمت آهنگی با بدترین خاطرات... اینبار احساساتم زورش به عقلم چربید... چندین بار آهنگ را گوش دادم ولی ناراحت که نشدم هیچ، لذت هم بردم... اصلا برایم اهمیتی نداشت... بی تفاوتی مطلق...


+ بشنوید

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان