سـارا اَنـار دارد!

12. دوری و دوستی

/ بازدید : ۲۱۸
خوشحالی سلول به سلول وجودم را فرا گرفته بود. چیزی که انتظارش را نداشتم به لطف آقای ک.ع جور شد. چند هفته قبلترش که مزاحمشان شده بودم برای توضیح پاره ای از مسائل، حرف های دلگرم کننده ای به من زد.
_: " حالا کاری بوده شده. تموم شده رفته. از این به بعد بیشتر مراقب باشید. و هر کاری داشتید بیایید پیش خودم. خودم حلش میکنم. نیازی نیست برید پیش کس دیگه "
و حالا هم لطف کرده بودند و کلاسم را با آقا ح.و جور کرده بودند. گفته بودند اصلا اسمشان را به آقا ح.و بدهم کافیست. پارتی پیدا کرده بودم! دلگرمم کرده بودند که کارم درست شده. من همیشه به او به چشم یک پدر نگریسته ایم و محبتش را همیشه به عنوان دخترش دیده ام. فراموش نمی کنم در بدترین شرایط، وقتی آنهایی که مرا به چشم بهترین و مودبترین میشناختند، تنها با یک اشتباهم از من رو برگرداندند و حتی جواب سلامم را هم به زور می دادند، آقا ک.ع مثل دفعات قبل و بی هیچ تغییری و با روی گشاده از رو به رو شدن با من اظهار خوشنودی کرد و کرده است... جواب سلام و احوال پرسی و چه خبر ها و فلان... 
بعد اولین جلسه حضور در کلاس آقا ح.و ، تایم بیکاریم دست ن.گ را گرفتم... آویزانش شدم که نرو کلاس... نرفت... ولی عوضش نشست و تا می توانست با ف حرف زد... من هم برای اینکه مزاحم نباشم هندزفری را چپاندم توی گوشم و شروع کردم به قدم زدن... 
مدتی بعد حرف زدنش تمام شد. آمد پیشم... شروع کرد از ماجراهایش با ف برایم گفت... قدم زنان از دانشگاه دور شدیم... سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود و از گرسنگی شبیه آوارگان سومالی بودیم... هوس چای داغ را از صورت و لپ های قرمز شدمان میشد حدس شد... رسیدیم به کافه... او ذرت مکزیکی خواست و من باقلا... تا هم گرسنگیمان رفع شود و هم سرما را کمی دور کنیم از جان نحیفمان... باز هم او گفت... و من گوش سپردم... نمیتوانستم دلداریش بدهم... هر حرف من ممکن بود باعث دلگرمی الکی شود که بعدها میتوانند داغ دلش شود... گاهی حرف هایی میزدم: " خدا کریمه" " هر چی قسمت باشه" "ایشالا مادرتم راضی میشه" ولی باز آخر سر حرفم همین بود: " بخدا نمی دونم چی بگم... هر چی بگم باعث دلخوشیت میشه..." 
_: " هیچی نگو... هیچی... فقط دعا کن جور شه..." 
_: " هر چی قسمتت باشه... جلودار سرنوشت نیستیم ما..." 
نه که آدم فاز منفی باشم... نه که دلداری دادن بلد نباشم... که نه خوشحال کردنم از ریشه خشک شده باشد... نه که... نه... 
فقط خودم خوب می دانم معنی اینکه به بعضی چیز ها دلخوش کنی و آخر سر نشود یعنی چه... یعنی می میری... می خشکی... نابود می شوی... یعنی... 
برگشتیم دانشگاه. اینبار او نگذاشت من بروم سر کلاس. گفت بروی می کشمت. من هم که جانم را خیلی دوست دارم! 
نرفتم... حیاط پشتی دانشکده خلوت بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد... هی دیوانه بازی... هی فحش... بگو بخند... بدو... لی لی... عین دیوانه ها... آخر سر خسته شدیم و روی یکی از صندلی های فلزی لم دادیم...سرما از آن نیمکت فلزی به بدن لاغر ما هجوم آورد... زورش رسیده بود تا مغز استخوانمان را بسوزاند... حرف زدیم... از گذشته من... از حالای نون... از اتفاقاتی که افتاد... گفتم می خندم اما ته دلم هنوز غم خیلی چیزها را حس می کنم... گفت می خندم ولی ته دلم ترس از دست دادنش را دارم... گفتم دلم می گرید... گفت دلم می گرید... گفتم... گفت... 
گفتم: " همان آدم نمی شوم... قبلها را یادت هست؟ بی هیچ توقعی به هر کسی کمک می کردم... بی هیچ دلیل هر لحظه، هر ثانیه شاد بودم... خوب بودم... خوبی بود توی دنیایم... ولی من دیگر همان آدم نمیشوم..." 
_: " چرا باید این بدیا تو رو بدتر کنه... تو خوب باش... " 
_: " هنوزم خوبم نون... هنوزم خوشحال میشم به بقیه کمک کنم... و کمک هم می کنم... ولی نه مثل گذشته ها... نون من همون آدم قبلی نمیشم... حالم خوب میشه... باز شاد میشم هر لحظه و نمیذارم هیچ چیز ناراحتم کنه... ولی دیگه ازم انتظار نداشته باشین اون آدم قبلی شم... " 
حرف های زیادی رد و بدل شد... حرفش که گفت پیش آقا ک.ع گریه کرده که مرا... گفت چون میدانستم ماجرا... اذیتت کرده اینبار اگر این اتفاق بیفتد... باور نکردم... خنده ام گرفت... اما بعد کلی حرف فقط به یک حرف اکتفا کردم: " من به آمدن روزهای خوب ایمان دارم... " چشمانش را به چشمانم که داشت ته و توی غروب را تماشا می کرد دوخت: " چه حرف قشنگی زدی سین... " گفتم: " بالاخره روزای خوب میان دیگه نه؟! " گفت: " خیلی شجاعی سین... من اگه جای تو بودم شاید بعد اون اتفاقا هنوز نتونسته بودم خودمو جمع و جور کنم... تو خیلی خوب تونستی از پسش بربیای... لبخندی زدم... حرفش باعث شده بود احساس قدرت کنم... راست میگفت. همیشه سعی کرده ام سختی ها را پشت سر بگذارم و به خوبی و روزهای روشنم برسم... همیشه سعی کرده ام شاد باشم... 
حرف آن روزش و اتفاقات آن روز حالم را طور خاصی خوب کرده بود... هر چند که از سرما و جیغ و داد سردردم تا خود صبح خوب نشد...
چند وقتی گذشت... به خوبی... شاد و بودم و توانسته بودم با بقیه مثل قبلها وقف بگیرم... دوری نکنم... فکر اینکه کار چه کسی بود را از سرم بیرون کنم. اینکه با هر کسی رو به رو میشدم تقصیر را بندازم گردن او. این میان اما همه چیز فرو ریخت... من هم باز تنهایی اختیار کردم. بی هیچ اعتراضی و با دلخوشی تمام... 
نون هم دور شده بود... نمی دانم چرا... من هم پاپیچش نشدم... از خدایم بود... پاپیچ هیچ کس نشدم... دلم از همه آزرده بود... تنهایی بهتر بود برایم... هر کجا می دیدمشان راهم را کج می کردم یا تنها به یک سلام بسنده می کردم. نگاه های متعجبشان برایم اهمیتی نداشت... 
من بودم و دو رفیق مجازی غیر همجنس که حرفم را خوب می فهمیدند اما نمی فهمیدند!!! 
پاپیچشان نمیشوم حال و حوصله فکرهای مزخرفشان را ندارم...  
دیروز اما نون قدم زنان به من نزدیک شد... از شدت بی حالی قید تمرین را زدم و رفتم نشستم پیش ز... بگو بخند و حرف های مزخرف دخترانه... صدایم زد... گویی که تازه متوجه شده ام:" عه نون! " 
خودش سر صحبت را باز کرد که برایش تولد گرفته اند و دور هم جمع شده اند... گفتم کادوهایش را نشانم دهد... تبریکی خشک و خالی... کافی بود به نظر من... حرف از ل را که پیش می کشید فقط سکوت می کردم و دور و برم را نگاه می کردم. توی ذهن خودم دلیل نزدیک شدن را می سنجیدم... 
پناه بردم به کلاس با یک خداحافظی خشک و بی هیچ مقدمه و حرف اضافی... 
خوشم به وجود مادر و خانواده و خدایی که بی منت کنارم است... 
نبودنتان حالم را خیلی بهتر می کند...  ممنونم از نبودنتان... از عادتهایتان... لطفی کنید و دیگر نزدیکم نشوید.. 
با تشکر: سین... 

11. یک ماه دیگر از فصل زیبایی

/ بازدید : ۱۶۲

چشمانت را باز کن 

امروز صبح زیباتر از هر صبح دیگریست 

برای خودت چای دم کن 

نان گرم بخر 

تنفس کن هوای دم صبح را 

هوای اولین روز آبان را 

یک ماه دیگر 

یک روز دیگر 

از زیباترین فصل سال را

یادت باشد دوست خوبم!

ورق بزنی برگه تقویمت را 

و کنارش هم 

ورق بزن هر چه بدی را 

هر چه زشتی و غصه را 

هر چه دلگیری را 

دور بریز پلیدی ها را 

و بنویس توی تقویمت 

در اولین روز آبانت 

قرار است شادتر باشم 

قرار است بخندم 

قرار است مهربانتر باشم 

قرار است اتفاق های خوب بیفتد 

قرار است...

دوست خوب من! 

همیشه یادت باشد 

قول و قرار های خوب 

حس و حال خوب هم می آورد 

زندگی خوب هم می آورد 

پس شروع کن 

دومین ماه پاییزت را 

با قول و قرار های خوب 

با اتفاقات ناب 

که آرزویم این است 

ناب ترین ها نصیبت شود 

در این فصل زیبا :)

10. به آبان رسیدم

/ بازدید : ۱۹۳

یخورده از چرت و پرتای ما :)

پر اشکال و غلط غلوط :) 


حواسم نبود باز 

به آبان رسیدم 

از ماه بی مهری 

به برگ زرد رسیدم 


تو داشتی می رفتی 

این چیز کمی نبود 

غصه خوردم باز 

به آبان رسیدم 


کمی سرد و کمی باران 

کمی دلشوره از فردا 

کمی دلگیری از امروز 

باز به آبان رسیدم 


خسته خسته 

سردِ سرد 

در هوا و فکر یار

رفتم رفتم 

باز به آبان رسیدم 


تو نبودی 

رفته بودی 

بی تو رفتم باز 

تا به آبان رسیدم 


داشتم قدم می زدم 

حواسم نبود، باور کن 

بی اختیار در فکرت 

باز به آبان رسیدم 


هوا سردتر است حالا 

سردتر از آن روز بهار 

که در آغوش گرفتم ترا

تا به آبان نرسیم ما 


از تو چه پنهان زیبا رو

دلگیرم از هوای آبانم 

در روزی که نیستی تو 

می روم تا به آبان برسم 

9. تقویمم ورق خورد...

/ بازدید : ۱۹۱

امروز حواسم نبود 

ورق زدم باز 

یک برگ از تقویم را 

بدون تو...

8. خاصیت پاییز است انگار...!

/ بازدید : ۲۰۹

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

خستگی از پیاده راه رفتن و قدم زدن های طولانی معنایی ندارد 

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

هر چه هندزفری در گوش و غرق شدن در آهنگ و سر درآوردن از جایی نا معلوم باشد باز هم می چسبد 

خاصیت پاییز است انگار!

هوا که سرد می شود 

تنت گرمی آغوشی را می خواهد 

دستانت گرمای دستانی ماندگار را 

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

دلت قدم زدن دو نفری زیر باران سرد پاییزی را می خواهد

قدم گذاشتن روی برگ های زرد و نارنجی پاییزی را 

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

دلت سر کشیدن یک چای داغ توی کافه کنار دلبر را می خواهد 

غرق شدن توی چشمان زیبا رویی را 

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

دلت کسی را می خواهد که صبح تا شب یک ریز بنشیند پای حرف های تو 

و تو بگویی... هی بگویی... از آدم و عالم... از هیچ و پوچ... 

اما او غرق در لبانت باشد...

خاصیت پاییز است انگار 

هوا که سرد شد 

دلتنگ کسی باشیم که نیست

که نبوده

که می خواهیم باشد

خاصیت پاییز است انگار...

هوا که سرد شد...

خاصیت پاییز است انگار...

7. حصار وجودت

/ بازدید : ۱۹۴

چه زیباست آنی که 

خیره در چشمان سیاهت باشم 

خیره در چشمان بیمارم باشی 

که یک آن ببینم لبخندت را 

خنده های ریز زیبایت را 

که قدم برداری 

که قدم بردارم 

به هدفی بزرگ!

آغوشت... 

که باز شود آن حصار تنگ برایم 

که رسم به شوق آرامش به جانت 

و آنی که باشم در آن حصار تنگ 

تو مرا سخت فشاری به وجود

من ترا نفس بکشم تا آخر جان 

چه خوش آن لحظه که باشم در حصارت...

6. تمام مرا...

/ بازدید : ۱۸۲
تو آمدی 
از دور ها 
غبار راه روی شانه هایت بود هنوز 
و تنت خسته سفری دور و دراز 
آمدی 
یک جا نشستیم 
گفتی از خاطره ها 
از عشقی کهنه 
زخمی عمیق 
از کسی که برد تمام ترا 
چای ریختم برایت 
خیره در چشمان سیاهت
کنار آتش سوزان 
برد تمام خواب مرا 
صبح که شد 
چشمانم به جای خالی ات که افتاد
رفته بودی...
و تنم انگار خستگی سفری دراز را به جان خریده بود 
و دلم... زخمی از یک عشق قدیمی اما نو...!
تو رفتی 
عشقی در من جا ماند 
تو رفتی 
خاطره ای ماند گوشه دلم 
تو رفتی 
زخمی نو بست دلم
تو رفتی 
و بردی تمام مرا 
تمام مرا 
تمام...
مرا...

5. چه کشد دل از دست دوست!!!

/ بازدید : ۲۱۶
وقتی تصمیم گرفتم دوباره ارتباطم را با دوستانم ادامه دهم دلیل محکمی برای کارم داشتم. 
اینکه اگر با هیچ کس صحبت نکنم و به روی هیچ کس حتی نیم نگاهی نیاندازم به این معنی بود که نتوانسته ام آن واقعه تلخ را فراموش کنم! که هر لحظه هر کس را ببینم یاد آن واقعه خواهم افتاد و اوقاتم تلخ خواهد شد! پس تصمیم گرفتم باز لبخند بزنم به روی دوستان!!! 
امروز اما در لحظه اول که وارد سالن دانشگاه شدم "پ" جلوی راهم سبز شد! به بهانه اینکه دیرم شده دستی دادم و زود دور شدم. دقایقی بعد هم او را توی همان کلاس دیدم! 
مدتی گذشت و استاد وارد شد! مابین سخنان استاد فکرم درگیر ماجرای خود ساخته شد! 
_: "خانم شما چرا اونجا تنها نشستین؟ دوستی ندارین تو این کلاس؟!" 
و من بدون حتی لحظه ای معطلی و با قاطعیت پاسخ خواهم داد: "خیر" 
و منتظر چشمان گرد شده و نگاه های متعجب ردیف سومی ها خواهم بود. 
ساعاتی گذشت... و هر که را دیدم تنها به یک سلام خشک و خالی که دهان همه را مطمئنم از تعجب باز گذاشته بود به مدت نیم ساعت، بسنده کردم... 
شاید این میان تنها کسانی که توانستند قدری از همان دختر قبلی را ببینند همان کارکنان سلف بودند... حتی چندین دفعه ای را که مسیر رفت و بازگشت سلف را طی می کردم نگاه هایشان را متوجه شدم...  که دروغ نگویم شاید تنها کسانی که دلم برایشان تنگ شده بود... برای حال و احوالپرسی و گفتن خسته نباشید جانانه برای آن ها... 
و شاید چند تن از دوستان سال قبلی مدرسه که بنا بر واحد ها و اساتید سوالاتی داشتند... 
نمیدانم چه شده... حالم خوب است... اما دلم رضا نبود به برخورد هایی که با دیگران داشتم... 
اما من... 
حالا دوستانی را که داشتم نه تنها دوست خودم نمی دانم بلکه حتی از آن ها بیشتر از هر کس دیگری فاصله گرفته ام... منی که می دانم دیگر هیچ جایی میان آن جمع دوستانه ندارم چون دیگر بود و نبودم فرقی ندارد... چون می دانم بعد از شش ماه دوری خیلی راحت به نبودم عادت کرده اند... فراموشم کرده اند... 
آنقدر غریبم با این جمع که حتی آن دیوانه وار جیغ کشیدن و بغل کردن "میم" هم شادم نکرد... 
و این میان سر و کله "ز" و شوخی هایش پیدا شد... 
وقتی مرا دید بعد از سلام و احوالپرسی تفنگ آبی را از جیبش بیرون کشید و گفت: "بگو غلط کردم" 
ولی من نه تنها دیگر غلط نمیکنم!!! بله حتی دیگر حال و حوصله دوستان الکی را ندارم... 
دوستی هایتان برای خودتان... مرا با خوشی هایم توی دنیای خودم تنها بگذارید...

_: " آقای عـ...؟"
سرش را برگرداند و مرا دید: "بله بفرمایید؟"
_ : "سلام وقت بخیر خسته نباشید. خوبید؟"
لبخندش ته دلم را گرم کرد: "ممنون شما خوبید؟ چه خبر خانم ا...؟ چه عحب؟! چطور شد؟!"
با تعجب نگاهش کردم و سرم را به نشانه تعجب تکان دادم: "بله؟! یعنی؟!"
_: "میگم چرا یک دفعه ای رفتید؟ بی هیچ خبری؟"
لبخندی تلخ زدم: "چه انتظاری داشتید؟"
و صدای یکی از کارکنان که باهاشان کار داشت... صبر کردم که صحبتشان تمام شود... ولی ادامه داشت و من هم سوالم را از خانم قاف پرسیدم...

4. بد و بدتر

/ بازدید : ۲۱۹
چقدر بد بودن بده...!

3. سخت است اما می شود!

/ بازدید : ۲۱۱

اینکه انسانی می تواند خودش حال خودش را خوب کند 

سخت است...!

اما اگر بلدش باشی 

یک روز می شود از بهترین داشته هایت 

دیگر نه کسی منت زمانی را که به قول خودش برایت هدر داده را بر سرت می کوبد

و نه کسی می تواند جرئت بدی کردن به ترا داشته باشد 

دیگر خودت هستی و خودت 

و می دانی اگر خودت نخواهی دیگر هیچ چیز و هیچ کسی نیست که بخواهد یا بتواند حالت را خوب کند 

دوست من! 

روراست باشم با تو 

یاد بگیر که حالت را خودت خوب کنی

بی هیچ منت و توقعی!

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان