وقتی تصمیم گرفتم دوباره ارتباطم را با دوستانم ادامه دهم دلیل محکمی برای کارم داشتم. اینکه اگر با هیچ کس صحبت نکنم و به روی هیچ کس حتی نیم نگاهی نیاندازم به این معنی بود که نتوانسته ام آن واقعه تلخ را فراموش کنم! که هر لحظه هر کس را ببینم یاد آن واقعه خواهم افتاد و اوقاتم تلخ خواهد شد! پس تصمیم گرفتم باز لبخند بزنم به روی دوستان!!!
امروز اما در لحظه اول که وارد سالن دانشگاه شدم "پ" جلوی راهم سبز شد! به بهانه اینکه دیرم شده دستی دادم و زود دور شدم. دقایقی بعد هم او را توی همان کلاس دیدم!
مدتی گذشت و استاد وارد شد! مابین سخنان استاد فکرم درگیر ماجرای خود ساخته شد!
_: "خانم شما چرا اونجا تنها نشستین؟ دوستی ندارین تو این کلاس؟!"
و من بدون حتی لحظه ای معطلی و با قاطعیت پاسخ خواهم داد: "خیر"
و منتظر چشمان گرد شده و نگاه های متعجب ردیف سومی ها خواهم بود.
ساعاتی گذشت... و هر که را دیدم تنها به یک سلام خشک و خالی که دهان همه را مطمئنم از تعجب باز گذاشته بود به مدت نیم ساعت، بسنده کردم...
شاید این میان تنها کسانی که توانستند قدری از همان دختر قبلی را ببینند همان کارکنان سلف بودند... حتی چندین دفعه ای را که مسیر رفت و بازگشت سلف را طی می کردم نگاه هایشان را متوجه شدم... که دروغ نگویم شاید تنها کسانی که دلم برایشان تنگ شده بود... برای حال و احوالپرسی و گفتن خسته نباشید جانانه برای آن ها...
و شاید چند تن از دوستان سال قبلی مدرسه که بنا بر واحد ها و اساتید سوالاتی داشتند...
نمیدانم چه شده... حالم خوب است... اما دلم رضا نبود به برخورد هایی که با دیگران داشتم...
اما من...
حالا دوستانی را که داشتم نه تنها دوست خودم نمی دانم بلکه حتی از آن ها بیشتر از هر کس دیگری فاصله گرفته ام... منی که می دانم دیگر هیچ جایی میان آن جمع دوستانه ندارم چون دیگر بود و نبودم فرقی ندارد... چون می دانم بعد از شش ماه دوری خیلی راحت به نبودم عادت کرده اند... فراموشم کرده اند...
آنقدر غریبم با این جمع که حتی آن دیوانه وار جیغ کشیدن و بغل کردن "میم" هم شادم نکرد...
و این میان سر و کله "ز" و شوخی هایش پیدا شد...
وقتی مرا دید بعد از سلام و احوالپرسی تفنگ آبی را از جیبش بیرون کشید و گفت: "بگو غلط کردم"
ولی من نه تنها دیگر غلط نمیکنم!!! بله حتی دیگر حال و حوصله دوستان الکی را ندارم...
دوستی هایتان برای خودتان... مرا با خوشی هایم توی دنیای خودم تنها بگذارید...
+
_: " آقای عـ...؟"
سرش را برگرداند و مرا دید: "بله بفرمایید؟"
_ : "سلام وقت بخیر خسته نباشید. خوبید؟"
لبخندش ته دلم را گرم کرد: "ممنون شما خوبید؟ چه خبر خانم ا...؟ چه عحب؟! چطور شد؟!"
با تعجب نگاهش کردم و سرم را به نشانه تعجب تکان دادم: "بله؟! یعنی؟!"
_: "میگم چرا یک دفعه ای رفتید؟ بی هیچ خبری؟"
لبخندی تلخ زدم: "چه انتظاری داشتید؟"
و صدای یکی از کارکنان که باهاشان کار داشت... صبر کردم که صحبتشان تمام شود... ولی ادامه داشت و من هم سوالم را از خانم قاف پرسیدم...