1. بنویس
سه شنبه ۷ شهریور ۹۶
/
بازدید : ۲۰۹
قرار بود بنویسم...!
از خوبی ها.. از حال خوبم... از زندگی خوبم... از ورقی که حالا داشت برمی گشت... از زندگی که داشت خوب پیش می رفت... از اتفاقات بدی که داشتند فراموش می شدند...
قرار بود از این پس خوبی ها نوشته شوند و بس! و پس هر نوشته ای لبخندی به گُندگی یک فیل بچسبانیم...
نشد... دلم نمی خواست اینجا را با یک نوشته بد شروع کنم... اما می نویسم که یادم باشد... که یادم بماند آدم ها همه یک جورند... بزرگ و کوچک ، جوان و پیر ، مرد و زن و بچه و ...
هیچ کدامشان فرقی با یکدیگر ندارند...
می خواهم بنویسم تا یادم بماند... که چه ها را می فهمم ولی مجبورم به روی خود نیاورم... مجبورم به روی خودم نیاورم تا دیگر خرد نشوم... له نشوم... تا دیگر...
بفهم! خرد می شوی چنان شیشه ای که بود و نبودش فرقی ندارد! بفهم!