16. سطحی نو!
خنده ام گرفته بود از کارهایش! از رفتارش! حرف هایش!
معاینه که کرد و آن دستگاه را که من تا به حال توی عمرم ندیده بودم گذاشت کنار، گفت: " دخترم میگرن داری "
پشتش را که به من کرد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. توی صورت خواهرم نگاهی کردم و خنده ای کردم. نمی شد جلوی خودم را بگیرم. این پیرمرد حدودا 70 ساله به طرز شگرف آوری بامزه بود!
خواهرم اما خشکش زده بود! انتظار میگرن را نداشت. نگاهم کرد و لبخندی از سر غم زد!
اما مرا می گویید؟! انگار نه انگار!!! " خوب باشه یه میگرنه دیگه!!! چی شده حالا مگه!!! "
نمی دانم چرا اصلا عین خیالم هم نبود. نمی دانم این سطح از بیخیالی برایم خطرناک است یا اینکه همیشه امیدوار بوده ام. همیشه خندیده ام در بدترین شرایط. گاهی در اوج ناامیدی مطمئن بوده ام زور خدایم به زور تمامی مشکلات می چربد.
نمی دانم شاید هم اصلا درست نیست این بیخیالی... به مادر نگفتیم... طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم... توی خانه اما هر کس شنید خشکش زد! " یه میگرن این همه بند و بساط داره؟ جمع کنید بابا! "
احتمال می دهیم سردرد "ر" هم به همین دلیل باشد
اما راستش را بگویم انتظار میگرن را نداشتم. ولی خوب باز هم شکر :)