18. همیشه برسیم به روزهای خوب :)
توی رختخوابم غلت میخورم. خوابم نمیبرد. هی به خودم فحش میدهم! دیوانه وار مغزم پر از حرف هاییست که خودم به خودم میزنم. مغزم از این حرف ها و گله ها به جوش آمده. ذهنم پر شده از محتویات امتحان فردا. درد امانم را بریده. هنوز میگرن را باور ندارم... خسته و بی رمق، چشمانم را به امید خواب شیرین روی هم میگذارم، چشمانش رو به رویم ظاهر میشوند... چشمانم را باز میکنم... درد امانم نمیدهد... نمیدانم الان کجاست... چه میکند... حتی فاصله زمانیمان را هم نمی دانم. این برای من درد است... عذاب است... خبری از او ندارم... دلتنگی امانم را بریده... دلم به حال کسانی که با آنها درد و دل میکنم میسوزد... بیچاره ها گناه که نکرده اند... گاهی حس میکنم از دستم کلافه اند...
یاوه گویی هایم ادامه دارد... مینویسم... پاک میکنم... دوباره مینویسم... قبلا ها بهتر مینوشتم. زمانی که خوب بود حالم.
.. قبلتر از آنکه ضربه ها را پشت سر هم بر جان نحیفم وارد کنند... قبلتر از وقتی که رفقا وقت کنند و پشت سر هم خنجر بزنند... من میبخشمشان... دردم از این نیست... دردم این بود که تاثیرش تا مدتها در ذهن و قلبم جا ماند... دردم این بود که زندگیم را تغییر داد... مسیرم را... رفتارم را... دیدم نسبت به دنیا و آدمها را...
همه این ها درد داشتند برایم... اما باز کنار آمدم... من آدم نبخشیدن نیستم... آدم کینه نیستم... اما بدجور زخمیم... و همین زخم هاست که باعث شده تا فرسخ ها دور از انسانها باشم... به هیچ کس نزدیک نشوم جز تنی چند...
حال و احوالم، روزگارم خوب است. اما گاهی بعضی چیزها، بعضی رفتارها، بعضی کارها امانم را میبرد... گاهی دلگرفتگی الکی که وقت و بی وقت سراغم را میگیرد، امانم را میبرد...
از خودم میپرسم قبلترها چطور بودی؟ چطور همیشه حالت خوب بود؟ دنیایت خوب بود؟ زندگی خوب بود؟ مثل همان دختر قبلی باش...
میشوم... به خودم قول داده ام... اما من هم انسانم... انسانی در کالبد یک زن... ظریف و شکننده... از هر حرفی و رفتاری... پس بعد این همه اتفاق حق دارم... اما ببشتر از این نباید طول بکشد... پرونده تمام اتفاقات باید هر چه زودتر بسته شوند... و سال بعد بهتر از امسال... بهتر از هر سال... و با قدم هایی بلندتر به سمت هدفها... به سمت کار، درس، نوشتن، عکاسی، موسیقی، به سمت بوسیدن دستهای مادر.... به سمت گرفتن دستان خدا...