45. تو مرا بیخبر از خود مگذار...
این روزها سعی میکنم خوب باشم. خودم را درگیر هیچ احدی نکنم. بی تفاوت باشم به هر حرفی و هر نگاهی. زندگی برای خودم دقیقا عین قبل ها.
تو نیستی. من هم نیستم. مایی وجود ندارد. و این عین حال خوب من است.
اما دروغ چرا! هزاران هزار فکر و خیال شبانه روز مرا رها نمیکند. دقیقه ای، لحظه ای از این دنیا را نمیخواهد من برای خودم باشم. فکر و خیال ها... قضاوت ها... دعواهای خودم با خودم که "سارا خفه شو" که "سارا خجالت بکش" که "سارا به تو ربطی ندارد" که "سارا قضاوت نکن" که... که...
ولی تو مرا بی خبر از خود نگذار... نگذار که باز فکر و خیال بیاید سراغم... نگذار که باز قضاوت کنم... نگذار که باز از تو متنفر شوم...
میدانی؟ من در عمرم یکبار و فقط یکبار از یکی متنفر شدم... یکبار و فقط یکبار یکی را نبخشیدم... و دیدی چقدر حالم بد بود... نگذار حالم بد شود...
تو مرا بی خبر از خود نگذار...
اما باز سخت سخت چسبیده ام به عقل و منطقم و عمرا رها کردنشان را نمیخواهم! عمرا دست دادن به احساسات و باز با پوچی مواجه شدن را نمیخواهم...
اما تو مرا بی خبر از خود مگذار...
منم و خانه ای که در آن احساس آرامش دارم. منم و خانواده ای که کنارشان حالم خوب است با تمامی دلخوری ها... منم و ذوق زدگی های کوچک
و این یعنی من خوبم و میخواهم خوب باشم. این یعنی در سال نو قدمی بزرگ برداشتم. این یعنی سال قبل را دور ریختم. این یعنی...
و این یعنی ها را شما برایم بگویید... بگدارید فکر کنم زیبایی ها وجود دارند هنوز... که شادتر باشم...
بعدا نوشت: از بدترین خواب هایی که همیشه میبینم و دیشب هم دیدم...
بهتر است بگویم کابوس... وحشت...
ولی این بار فرق داشت.. آنقدر از نزدیک نظاره گر همه چیز بودم که دلم میخواست همانجا توی خواب از ته دل فریاد بکشم...
ولی این بار آنقدر بد بود که باعث شد ساعت ۳:۴۰ دقیقه از خواب بپرم و تا اذان را خوابم نبرد...
ولی اینبار انقدر سخت بود که بعد از بیدار شدن از ان کابوس وحشتناک از خدا از ته قلبم یک چیز خواستم... که اگر قرار است واقعا چنین اتفاقی بیفتد جان مرا هم بگیرد...
با بیخوابی بعد از ان کابوس رفتم سمت آهنگی با بدترین خاطرات... اینبار احساساتم زورش به عقلم چربید... چندین بار آهنگ را گوش دادم ولی ناراحت که نشدم هیچ، لذت هم بردم... اصلا برایم اهمیتی نداشت... بی تفاوتی مطلق...
+ بشنوید