دو روز است حالم به طرز عجیبی خوب است! درست مثل قدیم ها! قدیم ها که چه عرض کنم! مثل زمستان دو سال پیش یا بهار و تابستان سال قبل!
خدا را شکر که خوبم! همین! دست یافتن به حال قبلی من برایم آرزویی دور شده بود...
امروز قرار بود بزنم بیرون برای عکاسی... نرفتم! البته تنبلی کردم و گوشی به دست افتاده بودم به جان اسباب خانه!
دوست دارم کتاب بخوانم... کتاب را که باز میکنم باور کنید حتی به یک صفحه نرسیده بسته میشود...
دوست دارم بنویسم.. قسمت یادداشت ها را که باز میکنم هیچ به هیچ... آس و پاسم... نه سوژه ای برای نوشتن هست و نه کلماتی درست و ردیف... رشته کلام از دست من خارج شده... حتی روزهای قبل که حالم گاه ناخوش بود و حس خوبی برای نوشتن، چه فرصت داشته باشم و چه نه، سر باز میزدم از نوشتن...
گاهی که سر صحبتم با یکی باز میشود انقدر حرف میزنم توی دلم با خودم فکر میکنم الان طرف میگوید: " بابا نترکی یخورده نفس بگیر یا به اون انگشتا برا تایپ کردن یه استراحتی بده" ولی انقدر دلخورم... اما بحث تنها بحث دلخور بودن نیست! بحث پذیرفتن آدم هاست که من خوب توانسته بودم با عقیده و فرهنگ و شخصیت هر کسی کنار بیایم و قبولش کنم اما گویا کنار آمدن با بدی کتر من نیست...! که باید کم کم عادت کرد وگرنه...
یادم می اید سر همین موضوع در کلاس آمار استاد تنها با یک کلامم به من گفته بود: " شما معلومه آدمی هستید که خیلی حرفا تو دلشه "
بگذریم... حالا سعی کنید با من هم صحبت نشوید شدید هم که خدا به دادتان برسد ولی بیایید کمی آدم های اطراف را درک کنیم... بعضی هامان زخمی داریم که سعی می کنیم با همین حرف زدن به دیگران بفهمانیم چه زخم عمیقی بوده و بعدا میفهمیم که قضاوت شده ایم....!
+ دعا کنید من باز بتونم بنویسم که بدون نوشتن هم کورم هم فلجم هم کرم هم... :) یعنی در این حد وضعیت وخیمه :)