سـارا اَنـار دارد!

22. اسباب می و مستی مهیاست!

/ بازدید : ۲۲۹

برایت چای گرم بیاورم

تن تو 

گرم شود از گرمای چای 

و من

توی آغوشت گرم تر...

21. مقصر را بگو من را که هستم...!

/ بازدید : ۲۲۷

تنهایی ریشه کرده تو وجودم انگار...


۰۱:۳۲

20. دوستمی ولی تا وقتی لازمت دارم!

/ بازدید : ۲۱۹

نمی دانم چرا از منی که از دوستانم بدترین ضربه ها را خورده ام، همه انتظار دارند کمک حالی داشته باشم شامل حال همه!!! از پروژه درس فلانی بگیر بیا تا نمره عملی فلان درس و فلان و فلان و فلان! 

چند روز قبل یکی از دوستانم حرف خوبی به من زد: " سارا آنقدر خوبی کرده ای که دیگر فکر می کنند همه این ها وظیفه ات است " 

راست می گفت! همه حتی نزدیکترین دوستانم موقع نیاز یاد من می افتادند! 

اینها برای من اهمیتی ندارند. من این را مثل تمامیت غریزه انسانها قبول کرده ام. اما مشکل اینجاست که انتظار دارند حتی در وضعیتی که بدترین ضربه ها را از نزدیکترین دوستانم خورده ام، باز هم چشم پوشی کنم و مثل قبلتر ها بشوم همانی که هر کاری از دستش برمی آمد اگر، نه نمی گفت...

آن هم دوستانی که حتی یادشان نماند حتی یک پیام تبریک خشک و خالی برای تولدم بفرستند... حتی یک نفرشان...

من تمامی این ها را قبول کرده ام... اما لطفا شما هم قبول کنید مرا... همین...

من بعد از دیدن این ها همان سارای قبلی نمی شوم... اصلا من بد عالم...

لطفا دست از سر من بردارید...


+ نمیخوام بگم من خوب عالم و آدمم... تصوری که به دنیا و آدماش داشتمو از بین بردید...

+ بالاخره آخرین کلاس... هووووووفففف 


19. قطعا خواهم نوشت

/ بازدید : ۱۹۳

سلام 

سلام به تمامی کسانی که مرا میخوانند. وبلاگم را. نوشته هایم را. احساسات و روزانه هایم را.

کسی اینجا به قدر نبودن به قدر نداشتن چیزی که قبلا فراوان داشته است دلش برای نوشتن تنگ شده... اما زندگیست و گاه آدمی را چنان سرگرم می کند که وقتی برای انسان باقی نمی ماند... وقتی برای چیزهایی که دوست دارد مثل نوشتن... مثل عکاسی... 

این هفته را آنقدر بی خواب و آنقدر خسته بودم تمامی کلاس های دانشکده را با بی حالی گذرانده ام... فکر آینده و یادگیری بعضی مسائل و زبان های برنامه نویسی و قسمت هایی از کامپیوتر را نیز به آن اضافه کنید... مغز من گنجایش این همه فکر و خیال را ندارد و از استرس شبیه یه دیو دو سر شده ام که هیچ کس نمی تواند به او نزدیک شود... 

قطعا خواهم نوشت... از اتفاقاتی که اخیرا افتاد... از تصمیماتی که اختیرا گرفته شد... و از رفتارهایی که از خودم دیدم و کمی مرا در شک فرو برد و کمی مرا از دست خودم عصبانی کرد... اما قبل از همه این ها من یک دانشجوام و واقعا این همه فکر و خیال برای آینده و کار، یادگیری، درس، پروژه و ... نیرویی برای من نگذاشته... البته شاید به قول خیلیا ها حساسم و مقابل زندگی گارد گرفته ام... زیادی سخت گرفته ام... حق دارند...

ولی باز خواهم نوشت... باز عکاسی خواهم کرد...

ولی لطفا دعایم کنید...

اراتمند شما: سارا 

18. همیشه برسیم به روزهای خوب :)

/ بازدید : ۲۰۲

توی رختخوابم غلت میخورم. خوابم نمیبرد. هی به خودم فحش میدهم! دیوانه وار مغزم پر از حرف هاییست که خودم به خودم میزنم. مغزم از این حرف ها و گله ها به جوش آمده. ذهنم پر شده از محتویات امتحان فردا. درد امانم را بریده. هنوز میگرن را باور ندارم... خسته و بی رمق، چشمانم را به امید خواب شیرین روی هم میگذارم، چشمانش رو به رویم ظاهر میشوند... ‌چشمانم را باز میکنم... درد امانم نمیدهد... نمیدانم الان کجاست... چه میکند... حتی فاصله زمانیمان را هم نمی دانم. این برای من درد است... عذاب است... خبری از او ندارم... دلتنگی امانم را بریده... دلم به حال کسانی که با آنها درد و دل میکنم میسوزد... بیچاره ها گناه که نکرده اند... گاهی حس میکنم از دستم کلافه اند... 

یاوه گویی هایم ادامه دارد... مینویسم... پاک میکنم... دوباره مینویسم... قبلا ها بهتر مینوشتم. زمانی که خوب بود حالم.

.. قبلتر از آنکه ضربه ها را پشت سر هم بر جان نحیفم وارد کنند... قبلتر از وقتی که رفقا وقت کنند و پشت سر هم خنجر بزنند... من میبخشمشان... دردم از این نیست... دردم این بود که تاثیرش تا مدتها در ذهن و قلبم جا ماند... دردم این بود که زندگیم را تغییر داد... مسیرم را... رفتارم را... دیدم نسبت به دنیا و آدمها را... 

همه این ها درد داشتند برایم... اما باز کنار آمدم... من آدم نبخشیدن نیستم... آدم کینه نیستم... اما بدجور زخمیم... و همین زخم هاست که باعث شده تا فرسخ ها دور از انسانها باشم... به هیچ کس نزدیک نشوم جز تنی چند... 

حال و احوالم، روزگارم خوب است. اما گاهی بعضی چیزها، بعضی رفتارها، بعضی کارها امانم را میبرد... گاهی دلگرفتگی الکی که وقت و بی وقت سراغم را میگیرد، امانم را میبرد... 

از خودم میپرسم قبلترها چطور بودی؟ چطور همیشه حالت خوب بود؟ دنیایت خوب بود؟ زندگی خوب بود؟ مثل همان دختر قبلی باش... 

میشوم... به خودم قول داده ام... اما من هم انسانم... انسانی در کالبد یک زن... ظریف و شکننده... از هر حرفی و رفتاری... پس بعد این همه اتفاق حق دارم... اما ببشتر از این نباید طول بکشد... پرونده تمام اتفاقات باید هر چه زودتر بسته شوند... و سال بعد بهتر از امسال... بهتر از هر سال... و با قدم هایی بلندتر به سمت هدفها... به سمت کار، درس، نوشتن، عکاسی، موسیقی، به سمت بوسیدن دستهای مادر.... به سمت گرفتن دستان خدا...

17. بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟

/ بازدید : ۲۲۳

چشم هایش رنگی نبود که بگویم زیر باران رنگ عوض می کرد
سیاه سیاه بود
عین روزگارم
اما من چشم هایش را دوست داشتم
سیاهی هایش را
می خواستم مال من باشند
حتی اگر زیر باران رنگ عوض نکنند
من سیاهی چشمانش را می خواستم
همان هایی که رنگ عوض نمی کنند
همان هایی که تک رنگ اند
ناب اند و خالص
راستی
بالاتر از سیاهی رنگ هست؟


+ به یک جفت چشم سیاه که بشینیم صبح تا شب تماشاش کنیم نیازمندیم :) 

16. سطحی نو!

/ بازدید : ۲۰۱

خنده ام گرفته بود از کارهایش! از رفتارش! حرف هایش! 

معاینه که کرد و آن دستگاه را که من تا به حال توی عمرم ندیده بودم گذاشت کنار، گفت: " دخترم میگرن داری "

پشتش را که به من کرد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. توی صورت خواهرم نگاهی کردم و خنده ای کردم. نمی شد جلوی خودم را بگیرم. این پیرمرد حدودا 70 ساله به طرز شگرف آوری بامزه بود!

خواهرم اما خشکش زده بود! انتظار میگرن را نداشت. نگاهم کرد و لبخندی از سر غم زد!

اما مرا می گویید؟! انگار نه انگار!!! " خوب باشه یه میگرنه دیگه!!! چی شده حالا مگه!!! "

نمی دانم چرا اصلا عین خیالم هم نبود. نمی دانم این سطح از بیخیالی برایم خطرناک است یا اینکه همیشه امیدوار بوده ام. همیشه خندیده ام در بدترین شرایط. گاهی در اوج ناامیدی مطمئن بوده ام زور خدایم به زور تمامی مشکلات می چربد.

نمی دانم شاید هم اصلا درست نیست این بیخیالی... به مادر نگفتیم... طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم... توی خانه اما هر کس شنید خشکش زد! " یه میگرن این همه بند و بساط داره؟ جمع کنید بابا! "

احتمال می دهیم سردرد "ر" هم به همین دلیل باشد

اما راستش را بگویم انتظار میگرن را نداشتم. ولی خوب باز هم شکر :) 

15. فهمید دیوونم...

/ بازدید : ۱۷۵

کلافه ام کرده اند! دوازده ماه سال را در حال ریزش اند! 

یکبار نشد بگویم خدایا شکرت ریزش موهایم کم شده... 

همیشه عزادار تار موهایی هستم که دسته جمعی، در آن واحد و همیشه خدا تصمیم به ریزش دارند... 

عروسی خواهر بگذرد می کنم می اندازم دور این نکبت ها را و نفس راحتی می کشم...

همیشه حرف آرایشگر توی ذهنم هست اما...

_: " دختر مو به این خوشرنگی و خوش حالتی داری. بذار بلند شن خوب " 

این حرف را زمانی گفت که موهای سرم را از ته تراشیده بودم و بعد از مدتها برای اصلاحشان رفتم آرایشگاه!!!

می دانم... خوب می دانم... مو از زیبایی های زنان است... خوب می دانم خیلی ها حسرت رنگ مو و حالت موهایم را دارند... خوب می دانم همه این ها را...

ولی منی که موی کوتاه به صورت گردم بیشتر می آید، ضرر بزرگی نیست...


+ دست تو که نباشد برای نوازش این موها، همان بهتر که بکنم و بیندازم دور...

+ دارم فکر می کنم که عشق، عاشق شدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن یا حتی ازدواج چیز بدی نیست! اما آنکه فهمد دل دیوانه ما کجاست؟! 

14. بگذر ز خویش ای زن!

/ بازدید : ۲۴۹

استرسی که من دارم را خدا نصیب گرگ بیابان یا حتی مارمولک بیابان نکند!

کمی ناراضی ام از احوال خویش... کمی که چه عرض کنم...

اینکه از اول ترم تمام توانم را گذاشته ام اما نرسیده ام لای درسی را باز کنم که هیچ از آن نمیدانم و هر چه بوده سر کلاس بوده! 

اینکه از سر خوشی روی دنده لجم افتاده که من چرا باید تا ۳ شب بیدار باشم و برنامه اسمبلی بنویسم آنوقت استاد نیم نگاهی هم نیاندازد! خوشی زده زیر دلم که بمیرم هم اسمبلی را نمی خوانم! 

اینکه تمام نیرو و انرژی ام را می گذارم اما باز عقبم...

خدا را شکر آنقدر خنگ نبوده ام که بگویم دو ساعت نشستم پای فلان چیز و نفهمیدم... نتوانستم... ولی استرس اینکه این را بخوانم، این را بنویسم، این را حل کنم، این یکی را... آن یکی را... حتی تمرکز روی چیزی که هستم را از من می گیرد...

منی که تمام برنامه نویسی ها را از هنرستان تا به حال با ۲۰ تمام و لاغیر پاس کرده ام، عارم می آید اسمبلی مرا انقدر درگیر کند

حالا این را بگذاریم یک گوشه!

آخر منی که اولین بارم است که آمار و احتمال می خوانم و مفاهیم پایه اش را تازه دارم یاد می گیرم، از کجا بروم برای استادم مقاله قطور تدوین کنم؟! 

این ها روی خیلی چیزها تاثیر مثبت دارد قبول ولی نه زمانی که حتی خود استاد من نمی داند کاربرد آمار و احتمال در علوم کامپیوتر چیست! 

منی که اولین بارم است آمار می خوانم و حتی توی جبر و احتمال المپیاد دوره هنرستان فقط به ۴ سوال پاسخ درست داده بودم، نمی توانم مقاله قطور برای شما خودم تدوین کنم استاد جان... مطمئن باشید تمامی آن مقاله هایی که دریافت کردید، کپی پیستی بیش نبوده... هیچ کس با این سطح از معلومات در این مورد نمی تواند مقاله خود تدوین کرده تحویل شما دهد.


+ چند روز پیش بند انگشت اشاره ام را به خواهر نشان می دهم و می گویم: اینقدر از پروژه هامم کار نکردم! 

+ داشتم فکر می کردم اگر قرار است خدا پسری که به من می دهد این شکلی باشد، چرا که نه :) جانم را هم برایش می دهم :) اصلا که گفته تنها دختر بچه ها خواستنی و بامزه اند؟ 

13. به همین سادگی :)

/ بازدید : ۲۰۴

وقتش فرصتش نیست که کامل توضیح بدم 

فقط می خوام ثبتش کنم که امروز کنار خانوادم چقدر حالم خوب بود 

یه روز عادی با اتفاقات کاملا عادی 

همین عادیا کنار بهترینام کنار دوست داشتنی ترینام برام یه دنیاست 

خدا واسم نگهتون داره عزیزام :) 

جای شوهر خواهر ارشد خالی فقط ؛) 

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان